در سال ۱۳۵۱ در خانوادهای مذهبی به دنیا آمدم. تنها پسر خانواده بودم و به همین دلیل مورد توجه خاص پدر و مادر قرار میگرفتم. به همین دلیل هر روز که از زندگیام میگذشت بیشتر فکر میکردم که من تافتهی جدابافتهای هستم. شاید به خاطر همین برداشت نادرست بود که هر چه بزرگتر میشدم احساس کمبود بیشتری داشتم و با گذشت زمان، حس میکردم که از دیگران کمتر هستم و چیزی در سایرین هست که مرا از آنها جدا میکند. دائما در حال مقایسهی خودم با دیگران بودم و فقط چیزهای منفی را میدیدم و به نقصها و عیبهای خودم خیلی فکر میکردم.
در روال عادی زندگی، هیچوقت از مسائل راضی نبودم و چیزی نبود که بتواند مرا راضی کند. همیشه موضوعی پیدا میشد که مرا نگران و ناراضی کند. این احساس روز به روز در من رشد میکرد و نگرانیام بیشتر و بیشتر میشد و ترسهای بیشتری در وجودم ریشه میدواند. تظاهر به بزرگ بودن و بزرگنمایی مرا تا سر حد یأس و ناامیدی پیش میبرد و از آنجایی که میخواستم بیشتر از چیزی که بودم باشم ناکامی من بیشتر میشد و به چیزها، مکانها و افراد، پناه برده و وابسته میشدم که این دستآویزها نه تنها هیچ کمکی به شرایط روحی و روانی من نمیکرد، بلکه باعث انزجار بیشتر من از خودم میشد. دائما در حال فرار از واقعیات بودم. گویا دنیایی غیر واقعی و تخیلی که در توهم برای خودم ساخته بودم آسایش و راحتی بیشتری به من میداد، احساس امنیت انحرافی داشتم که مرا متقاعد به حلوهگری میکرد. اما چه سود که پوشالین بودن دنیای اسفباری که برای خود ساخته بودم مرا مغلوب کرد.