حالا که رو به جوانی بودم و غرور و سرخوشی جوانی هم با این روحیهی خودکوچکبین و سرشار از حسرت و عقده ترکیب میشد، با مصرف بازماندهی سیگارهایی که از پیادهروها و معابر برمیداشتم آنچنان احساس قدرت و بزرگی میکردم که انگار روح نیرومند و توانایی در کالبدم دمیده میشد. این احساس متفاوت بودن، لذت کاذب و در عین حال سیریناپذیری برایم به ارمغان آورد به طوری که رفته رفته مصرف سیگار قسمتی از روال زندگیام شد. مدتی بعد در خمرههای سرکهای که مادرم تهیه کرده بود به دنبال مسکرات میگشتم که خودم نمیدانستم چیست ولی شنیده بودم که نوشیدنش لذت دارد. از آنها مینوشیدم و حالتی از هیجان در من به وجود میآورد. در جسمم تغییری حاصل نمیشد اما به جهت توهمی که در ذهنم ایجاد میشد احساس غرور شادی آفرینی که بزرگبینی را در من تقویت و قسمت عمدهای از کمبود قدرت مرا پر میکرد به من دست میداد.
همیشه دوست داشتم از دیگران برتر بوده و در مجالس و مهمانیها حرکاتی انجام دهم که دیگران از انجام آن ناتوان باشند و باعث شگفتی و جلب توجه آنان شود. درست در همین زمانها بود که میل و رغبت به جنس مخالف باعث شد با وجود سن کم از خانواده تقاضای ازدواج نمایم. چون با مخالفت خانواده روبرو شدم با لجبازی سعی در مجاب کردن آنها داشتم.
احساسم میگفت با ازدواج مشکل من حل شده و کمبودهایم مرتفع میشود. اوایل ازدواج حس میکردم این همان کاری بود که میبایست انجام میدادم. همانند ناخدای کشتی بودم که در دریایی آرام بر نوک عرشهی کشتی ایستاده دست بر کمر زده و فارغ از همهی غمها و مشغولیتها، غرق تماشای ماهیان کوچکی است که از آب بیرون میپرند، دائم در حال عیش و نوش و خوردن خوراکیهای خوشمزه و گوش کردن به صدای مرغان دریایی که بر فراز کشتی پرواز میکنند، او بی خبر از طوفان سخت و مهلکی که در انتظار او و خدمهاش است همچنان به جلو میتازد که بالاخره روزهای لذتبخش و شادیآفرین ناخدا و خدمه به پایان میرسد. غبار تیرهای آسمان را فراگرفته و طوفان خشمگین آغاز شده و همهی شایدیها را از بین میبرد. مدتی بعد ناخدا خسته و شکست خورده به گوشهای افتاده و نفس راحتی میکشد که خدا را شکر زنده است.
این طوفان در زندگی تازهی من اتفاق افتاد و پس از این طوفان سهمگین روحی، دنیایی از رخوت و یأس بر من گشوده شد. ازدواج نیز چارهی کار نبود. چه کاری مانده بود که انجام نداده بودم؟ در حل معمایی مانده بودم که هیچ کس جوابش را نمیدانست و فرمولی برای حل آن نبود. نمیدانستم چه میخواهم و گمشدهام چیست؟ ولی همچنان دنبال میگشتم. یکی از روزها در منزل یکی از اقوام در بزمی حقیر و کوچک اما بسیار سرنوشتساز دعوت شدم.
این اولین باری بود که میدیدم کسی با یک سیم مفتولی کوچک، چراغی کهنه و لولهی کاغذی کوچک چنین احساس فرحبخش و شادیآفرینی دارد. چند دودی تریاک مصرف کردم، در آن زمان نمیدانستم چیست و تأثیر اندکی بر من گذاشت اما کنجکاو شدم ببینم دوستم چه احساسی را تجربه کرده است. چند شب از این موضوع گذشت. در یکی از مهمانیهای فامیلی که من مسؤول تهیه فیلم بودم دیگر بار دوستم را ملاقات کردم با همان بساط اما با امکانات بهتری روبرو شدم. از من دعوت شد و با کنجکاوی قبول کردم و آنقدر تریاک کشیدم که حالم خراب شد. از آن شب چیزی یادم نیست. صبح روز بعد به منزل رفتم و با چهرهی افسرده و مبهوت مادر و همسرم روبرو شدم که تمام شب را بیدار و نگران و منتظر من بودند. بدون توجه به آنها به رختخواب رفتم و خوابیدم. مدتی نگذشت که با دوستانی آشنا شدم که گویا از جانم مهمتر بودند. در همان ابتدای آشنایی انگار که صدها سال جان فدای هم بودیم. با آنها شروع به مصرف مواد مخدر کردم. دوران اولیه مصرف (طلایی) من با آنها بود و احساس میکردم که گم شدهام را پیدا کردهام. آنچنان غروری به من دست داده بود که فکر میکردم تمام کائنات را به خدمت گرفته و تمام لذتهای دنیا از آن من است. این دوران نیز طولی نکشید. به زودی، مواد مخدر، چهرهی خصمآلود خود را نشان داد و مرا مغلوب خود کرد. از رؤیاها فاصله گرفتم و به دام عمیق و کشندهی خماری و ذلت افتادم.
روزهای سختی را سپری میکردم و هر روز مصرفم را بیشتر میکردم بلکه بتوانم بر مشکلات غلبه نمایم، اما هزاران افسوس که هر چه دست و پا میزدم بیشتر و بیشتر غرق میشدم و تمام سرمایههایم یک به یک از دستم خارج میشد. تاری دور خودم تنیده بودم که بیرون آمدن از آن کاری بس دشوار و در واقع ناممکن بود. احساس میکردم زندگی روی خوشی به من نشان نداده است. هر روزم بدتر از دیروز میشد. بارها سعی میکردم قطع مصرف داشته باشم اما موفق نمیشدم. کم کم باورم شد که هیچ راه نجاتی نیست و باید مصرف کنم تا بمیرم. هر روز که از خواب بیدار میشدم میدانستم که روز سختی در پیش دارم و قرار است شکست دیگری را تجربه کنم. هر شب قبل از خواب آرزو میکردم ای کاش هر گز صبح نشود و یا در طول خواب اتفاقی بیفتد که همه چیز به خودی خود درست شود. با دنیایی از ترس میخوابیدم. روال زندگی من جان کندن و مرگ تدریجی بود. قدرت تصمیمگیری نداشتم و اختیار و ارادهام را از دست داده و روز به روز منزویتر و مأیوستر میشدم.
کنترل مصرف کاملا از دستم خارج شده بود و حالا به جای تریاک، مقدار زیادی هروئین مصرف میکردم. روز به روز چهرهی کریه اعتیاد بیشتر بر زندگیام سایه میافکند. روزهای سختی را در زندانها و مراکز بازپروری سپری کردم اما هنگام خروج چیزی را از درونم مرا اجبار میکرد تا قبل از هر کاری خودم را به مواد مخدر برسانم. مواد مخدر با زندگی و وجود من عجین شده بود. سر در گم و مستأصل از اینکه چه مرضی است من دچار شدهام و چه عاملی باعث میشود که نمیتوانم مانند دیگران زندگی کنم کلافه شده بودم اما نمیدانستم چه کاری درست است.
طولی نکشید که هروئین هم راضیام نمیکرد و به دنبال لذت و آرامش بیشتری بودم. تزریق کراک را شروع کردم. خود را در دنیای کوچک و تاریک زیرزمین نمور منزل اجارهای حبس و به دنیای رؤیاهای تودرتو و پرتوهم این روانگردان میسپردم. مفرح ترین خبری که میتوانست مرا آرام کند سرنگی پر از محلول مواد مخدر که در رگهایم فرو میرفت بود. برای هر بار تزریق صدها بار دست و پاهایم را سوراخ میکردم. کاملا خسته و افسرده شده بودم. شبها با ترس از خواب میپریدم. انگار کسی میخواهد مرا از بین ببرد. مصرف میکردم و گریه میکردم. آشفتگی از چهره و زندگیام میبارید. همه مرا سرزنش و تحقیر میکردند. نمیتوانستند بفهمند که من میخواهم اما نمیتوانم. کسی نبود مرا درک کند و این عذاب مرا صدچندان میکرد. بارها اقدام به خودکشی کردم ولی هر بار به نوعی موفق نمیشدم.
در واپسین لحظات که چهرهی مرگ بر رخسارهام نمایان گشته و ناامیدی و دردمندی و درماندگی تمام وجودم را تسخیر کرده بود در حالی که قطرات اشک بر گونههای پژمردهام میلغزید ناگهان بغضی که مدتها گلویم را میفشرد تبدیل به فریادی شد که خدا را به کمک میطلبید. آری! او تنها کسی بود که صدایم را شنید و به حرفهایم گوش کرد. نوری از امید بر دلم تابیدن گرفت. گویا جواب معمایم را یافته بودم. او همان گمشدهای بود که سالیان دراز در جستجویش بودم. طراوت و سرزندگی بار دیگر به وجودم بازگشت. ندایی از درونم به من میگفت که این بار موفق میشوم.
با همسرم و یکی از آشنایان به یکی از خانههای بهبودی مراجعه کرده و در آنجا بستری شدم. با درد زیاد اما با یاد خدا و امید به درگاه او، این دوران سخت را سپری کردم و از منجلاب اعتیاد بیرون آمدم.
حالا که به روزهای بهبودی و پاکی پا گذاشتهام کاملا میفهمم که تنها مشکل من، کمبود خدا در قلبم بود زیرا او منبع تمامی قدرتهاست.
راستی من دوستانی را در خانهی بهبودی پیدا کردم که خیلی درسها از آنها آموختم. دو تا از چیزهایی که دوستان خوبم به من آموختند این بود که: اولا بپذیرم یک معتاد هستم و زندگیام آشفته است. دوم اینکه از دست خودم هیچ کاری برایم ساخته نیست و احتیاج به کمک دارم و اینکه تنها خداست که میتواند به من کمک کند.
این درسها و ساعتهای خلوت و تنهایی و آرامش در خانهی بهبودی، مرا به فکر وادار کرد و هنگامی که با خدا خلوت کردم، خودم را یافتم و از او کمک خواستم.
حالا پاک شدهام خودم یک کمپ بهبودی در شهرستان نیشابور تأسیس کردهام. از آن روز به بعد صدها نفر را با کمک خداوند متعال و همکاری مسؤولین، از دام دیو اعتیاد رهانده و به دامان خانواده برگرداندهام. میدانم که هر چه دارم از لطف و محبت تنها دوست واقعیام خدا است
منبع :http://khorasan-razavi.behzisti.ir/بهزیستی خراسان رضوی - بدنبال گمشده